ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

                                                   بخش27

 

                                                            

   زینب که به رحمت حق پیوست، رحمت مدت ها با کسی سخن نمی گفت. در را برروی هرآشنا وبیگانه یی بسته بود وزانوی غم در بغل نهاده به ندرت از اتاقش بیرون می شد وبه مشکل چند قدمی برمی داشت وباز می گشت. پروین وداوود را عثمان به منزل خود برده بود ورحمت تک وتنها شب ها را به صبح می رسانید وروزها را شام می کرد. از موهبت رفتن بر مزارهمسرش نیز محروم بود، زیرا هر روز راکت می آمد وهرروز صدها تن را می کشت وصد ها خانواده را داغدار می ساخت وبه گلیم غم می نشانید. رحمت به قولی که در آخرین لحظات زنده گی زینب به وی داده بود، می اندیشید. از یک طرف دلش نمی خواست تا کابل را ترک بگوید وازطرف دیگرتنگدست بود، آنقدر که تا هنگامی که داروندارش را نمی فروخت نمی توانست ازآن شهر نفرین شده ، به گوشهء امنی برود وبه قول خود وفا کند.

 

 عثمان هرروز می آمد وخبرش را می گرفت. آب ودانه یی برایش می گذاشت و می رفت. او ازخلجان های روحی برادرش کاملاً خبر داشت و سعی می کرد تا رحمت آرامش از دست رفته اش را باز یابد. اما هرچه کوشش می کرد به نتیجه نمی رسید.  دریکی ازهمان روزها که عثمان به چهرهء غمزده وحزین برادرش نگریسته بود، به شدت متأثر شده وگفته بود : " لالا! تا کی وتا چه وقت مویه سر می دهی واشک می ریزی ؟ دیگر بس است.پروین وداوود از دوری تو رنج می برند. آنان مادرشان را از دست داده اند نه پدر شان را. پس بهتر است تا به خود آیی وجگرگوشه هایت را به نزدت برگردانی...اما من شنیدم که درآن روز چه قولی به همسرت دادی، حالا وقتش است که به آن وفا کنی. به نظرم می رسد که اگر به نزد ماما عتیق بروید ، کارهای سفر تان را به آسانی رو به راه  می نماید. بلی بهتر است شما بروید ومن خانهء کوچهء آهنگری را فروخته واپارتمانت را نیز به فروش می رسانم. فقط تومرا، یا کس دیگری را وکیل بگیر وبرو، خدا به همرایت "

 

 رحمت حرف های عثمان را با دقت شنیده ، از پیشنهادش خوشحال شده وگفته بود:" تو که باشی دیگران را صبر است. صبح به محکمه می رویم واسناد وکالتت را تنظیم می کنیم. "

 

به زودی  آنان توانسته بودند وکالت خط شرعی را با چرب نمودن بروت های قاضی محکمه به دست آورند وسررشتهء رفتن به مزار شریف را بگیرند. رحمت پیش از ترک کابل،  از عثمان خواسته بود که وی را به گردنهء باغ بالا ببرد تا از آن جا به شهرعزیزی که از آن هزاران خاطره در قلب وروحش نقش بسته بود، بنگرد. آن دو به هتل انترکانتیننتال رفته بودند واز میدانگاه آن جا به غرب کابل نگریسته بودند: قریهء افشارشهید توپ ها وتانک های ربانی وسیاف شده بود ونشانی ازآبادی درآن پیدا نبود. از کوتهء سنگی وتانک تیل آن و از ده بوری وپل سرخ که روزی وروزگاری نامی وهویتی داشتند، از قلعهء شاده ولیسهء حربی و مهتاب قلعه، تنها دیوار های سیاه و مخروبه و تل های خاک وکلوخ به جا مانده بود. یگانه عمارتی که هنوز هم سرش را درمیان شانه هایش نگهداشته بود، تعمیر سیلوی مرکز بود که دل وپیکر سوراخ سوراخ وداغداری داشت. دیگر همه دشت گسترده وهمواری به نظرمی رسید که دراخیرآن قصر دارالامان با زهر خندی از میان دود وغبارآتش وخاکستر به سوی رحمت وعثمان می نگریست. آن روزعثمان به خواهش های او مثل همیشه عمل کرده بود. برده بودش به قلب شهر، به گذر خیابان به نزدیک مینار سپاهی گمنام ، به کوچهء علی رضا خان به دکان شیریخ فروشی حسین علی که درش تخته کوب شده بود وبه کوچهء سراجی کابل که روزی در آن جا منزلی بود با دروازهء آبی ودریغا که دیگر نشانی ازآن باقی نمانده بود.

 

 رحمت با دل شکسته وخاطر ناشاد کابل عزیزش را در روز هایی ترک گفته بود که بنابرفتوای استاد ربانی ريیس دولت آن وقت، جهاد برضد کمونیستان اعلان شده بود وتعدادی از بهترین کادرهای حزبی بدون پرسان وباز خواست و حکم محکمه وداشتن حق دفاع، در مکروریان اول به ضرب گلولهء جهادی ها از پا درآمده بودند.

 

***

  در مزار شریف صلح کاذبی حکمفرما بود. شهر هیئت وچهرهء جنگی نداشت. در اطراف روضهء حضرت علی ودربازار ها وکوچه های شهر، تانکی ویا توپی دیده نمی شد. خون زنده گی در رگ ها وشریان های شهر جریان داشت. داد وستد وخرید وفروش هنوز هم رونق داشت . از دود رَو خانه ها، دود بلند می شد ونمایانگرآن بود که هنوز هم هیزمی دراجاق ویا تنور پیرزنی می سوخت . شهر از هلهلهء کودکان ونوباوه گانی که به مکتب می رفتند وبرمی گشتند، پر بود. تماشای دختران وپسرانی که جوقه جوقه به سوی دانشگاه بلخ می رفتند، مایهء نشاط وانبساط خاطر هربیننده بود. مزارشریف درآن هنگام مرکزسیاست شده بود . نماینده گی های سیاسی چند کشور همسایه درآن جا فعال بودند وهیئت های بلند رتبهء سیاسی از نقاط مختلف جهان برای تبادل نظر ویا جذب وجلب نظرمساعد جنرال دوستم به آن جا مسافرت می کردند. در شهر ژورنالیستان وخبر نگاران خارجی به وفرت دیده می شدند و شکی نبود که سازمان های جاسوسی کشور های همسایه در آن شهر به شدت فعال شده بودند.

 

  رحمت همین که به مزار شریف رسیده بود، به منزل دوستش سراج الدین که انجنیر برق بود، مسکن گزیده ، شبی را با وی گذرانیده وبه کمک او مامای عزیزش راپیداکرده بود. ما ما عتیق که چندین سال می شد به مزار شریف تبدیل شده بود، دردانشگاه بلخ استاد بود. پیش از ظهر ها به وظیفه می رفت وبعد از ظهرها را دردکان کتابفروشی کوچکی که در جنوب روضه به کرایه گرفته بود، می گذرانید وتلاش می کرد تا به صورت آبرومندانه یی خرج زنده گی خانواده اش را پیداکند. ماما ازدیدن رحمت خوشحال شده واز وی تقاضا کرده بود که صبح ها کتابفروشی اش را باز کند تا هم وقتش بگذرد وهم چند سکه یی برای امرارمعاش به دست آورد.

 

 آن روز رحمت در دکانک مامایش نشسته بود . مشتریان می آمدند ومی رفتند. بعضی ها به کتاب هایی که به قفسه ها چیده شده بودند، نگاه گذرایی می افگندند ومی رفتند، برخی ها مجله یی یا کتابی می خریدند. بیشتر مشتریان را شاگردان مکتب ها تشکیل می دادند که کتاب های درسی می خریدند. کسانی هم بودند که لای کتاب های دلخواه خود را می گشودند وپس از دقت وتأمل فراوان قیمت کتاب را پرداخته ومی رفتند. هنوز در دکان چند تا مشتری موجود بودند که ناگهان شهر پرازتانک ها وتوپ ها وسربازها شده بود. رفت وآمد عابرین قطع شده ودرسرک ها موتری دیده نمی شد. کسانی که از ماجرا بی خبر بودند به دویدن دویدن وگریز گریز آغاز کردند. لختی نگذشت که فوج فوج ودسته دسته جنرال و افسر وسرباز در اطراف روضهء سخی جا به جا شده بودند. قسمتی ازآنان به تلاشی دکان ها ومغازه ها وخانه های مردم پرداخته بودند ودیری نگذشته بود که چند تن سرباز با یک افسربه دکان کوچک کتابفروشی ماما عتیق داخل شده بودند. فرمانده آنان که جنرال باریک اندام ولاغری بود، همین که رحمت را دیده وشناخته بود، برایش سلام نظامی داده وگفته بود:

 

  - جنرال واسع هستم، ضابط امرتان !

 

 رحمت بادیدن واسع که لباس جنرالی به تن داشت متعجب گردیده بود. واسع درجنگ جلال آباد ودر همان ضد حمله که سرباز مخابره شهید شده بود ، دستگاه مخابره را به دوشش گرفته وقدم به قدم رحمت را تعقیب کرده بود. تعجب رحمت به خاطر ترفیع واسع به رتبهء جنرالی نبود؛ بل هنگامی که درشفاخانه بستر بود ، شنیده بود که تورن واسع در همان نبرد وهمان موقعی که رحمت زخمی شده بود، شهید گردیده وچشم از این جهان فروبسته است. رحمت با دیدن واسع شگفت وشادمان شد واز این که اورا دریال وکوپال جنرالی می دید به وی تبریک گفته ودرآغوش گرفته بود.

 

 واسع مدتی در بارهء حادثهء آن روز وزخمی که برداشته بود، صحبت کرد. وگفت که امروز " رسول پهلوان" را کشته اند. به همین خاطرقطعات ونیروهای امنیتی در شهر توظیف شده اند تا مبادا طرفداران نامبرده ویا برادرانش دست به کدام حرکتی بزنند ووضع امنیتی مختل شود. جنرال واسع گفته بود که درحال حاضر یکی از مقربان دستگاه جنرال دوستم است ومی تواند برای او وخانواده اش ویزهء روسیه وازبکستان را به دست آورد.

 

مدتی گذشت تا جنرال واسع توانست برای رحمت وخانواده اش ویزه بگیرد ودعای فرماندهء سابقش را کمایی کند. اما رحمت  نمی توانست بدون داشتن پول وطن را ترک بگوید. اما درست درروزهایی که طالبان میمنه را گرفته بودند وجنرال ملک به آنان پیوسته بود، عثمان آمده بود وبرایش پول فروش اپارتمان وسهمیه اش را از خانهء پدری اش آورده بود.

 

  پیرمرد هنگامی که با عثمان وماما ودوست نزدیکش سراج الدین در شهرک حیرتان وداع می کرد، بسیار افسرده بود. آن چنان که از قلبش خون می چکید ویارای آن را نداشت که به سرویس بالا شود . دلش خواسته بود تا برگردد ودر همان مزار شریف اقامت کند. دلش خواسته بود تا مؤظفین سرحدی ایرادی بگیرند وبهانه یی پیداکنند ووی را نگذارند که از سرحد بگذرد. اما دریغا که چنین نشده بود. اسناد آن ها هیچ کم وکسری نداشت وهمین که مهرخروجی خورد وافسر سرحدی پاسپورتش را به دستش داد، فهمید که ازهمین لحظه به بعد بی وطن شده است. سرویس که بالای پل دوستی رسیده بود، عصر نزدیک بود . رحمت نگاهی به عقب افگنده وبا لسان الغیب حضرت حافظ هم آواز شده بود :

 

نماز شام غریبان چو گــریه آغازم

به مویه های غریبانه قصه پردازم

به یاد یار ودیار آن چنان بگریم زار

که از جهان ره ورسم سفر براندازم

 

اما حافظ از نیمه راه سفر برگشته بود و رفته بود به زادگاهش به شیراز مصلا ؛ ولی مسافرانی از سنخ وصورت پیرمرد که تن به هجرت اجباری می سپاریدند ، دیگر اختیار از کف شان بیرون بود. زیرا اگر دل شان برای زادگاه شان تالاب خون هم می شد، باز هم نمی توانستند نسیم زادگاه شان را بنابرهمان ناگزیری های هجرت استشمام نمایند.

 

   پیرمرد با همین آشفته حالی ها وخلجان های روحی به شهر سرحدی ترمذ رسید. هتل ارزان قیمتی پیداکرد وجا به جا شد. درهتل افغان های زیادی بودند. درآن جا محصلان ، سوداگران، کمیشن کاران ودلالان وفراریانی مانند رحمت وخانواده اش گرد آمده بودند. هوا وفضای هتل کاملاً افغانی بود. درهمان جا اسعار خرید وفروش می شد ودرهمان جا اموال وامتعه یی را که از آن طرف دریا به این طرف دریا برای فروش می آوردند، دریک چشم به هم زدن نقد می کردند وکمیشن کاران نیز مبالغی به جیب می زدند. در همان جا تکت طیاره وریل را نیز می فروختند واز مهاجربی خبرازدنیا، دوچند پول می ستانیدند.

 

  رحمت تا رسیدن به تاشکند با هیچ مشکلی مواجه نشد. درآن شهر بزرگ وزیبا اپارتمانی به کرایه گرفتند و مدتی به سربردند. درآن روزها که مزار شریف سقوط کرده بود وجنرال دوستم به ترکیه رفته بود، در شهر تاشکند نیز سراسیمه گی فراوانی دیده می شد. ازبکستان سرحد خود را با افغانستان بسته بود. درکوچه ها وبازارها نیروهای امنیتی گشت می زدند و هرجا که افغان ها را می دیدند ، متوقف می ساختند واسناد آنان را مطالبه می نمودند. شب ها به خانه های افغان ها داخل می شدند وکسانی را که ویزه نداشتند دستگیر نموده وبه زندان می انداختند. پولیس ها به اپارتمانی که رحمت کرایه کرده بود نیز آمده ، خانه را تلاشی کرده ، اسناد شان را از نظر گذشتانده وبعد از پرسش های ملال انگیز رفته بودند.

 

 اگرچه آن شهر بزرگ وزیبا مورد پسند پیرمرد وفرزندانش قرار گرفته بود ونمی توانستند ازهوای گوارا ، میوه های شیرین ونعمات دیگر آن دل بکنند ولی چون از یک طرف ویزهء شان ختم می شد واز طرف دیگر مشکل اقتصادی داشتند، سرانجام تصمیم گرفته بودند تا به طرف ماسکو حرکت کنند.

 

 شب بود که به ماسکو رسیده بودند. ماسکو سرد بود ، آنقدر سرد که به زمهریری می مانست. برف می بارید ومی بارید وهیچ سر ایستادن نداشت. کوچه ها وجاده ها یخبندان بودند و سرما وبرودت ازسر تا پای شهر احساس می شد. رحمت درماسکو تحصیل کرده بود و درآن جا دوستان وآشنایان فراوانی داشت. شهر رابه خوبی می شناخت وبا وجب وجب آن آشنا بود. داوود وپروین نیز که از ترن پیاده شدند، دوران طفولیت شان را به خاطر آوردند واحساس بیگانه گی نکردند. درسالون بزرگ ایستگاه قطار جای سوزن انداختن نبود. چوکی های وسط سالون اشغال شده بودند. برخی بالای بکس ها وکالا های خویش نشسته بودند وازشدت سرما می لرزیدند. جمعی ایستاده بودند وپا به پا می شدند تا از شدت سرما بکاهند. بوی ودکا وکنیاک از دهن های بسیاری ها برمی خاست و بسیاری ها هم سگرت دود می کردند. فحش ها وناسزا ها یی رد وبدل می شد که آدرس معینی نداشت و جزء عادات جامعهء روس شمرده می شد. در همان بحبوحه ، صدای دستفروشانی که به مشکل از این سر سالون به آن سر سالون خود ها را می رسانیدند نیز شنیده می شد که می گفتند: " خروشی کانفیت ( چاکلیت خوب) " یا " نسته یاشی ودکا (بهترین ودکا) " یا ....

 

 


رحمت وفرزندانش به سختی توانسته بودند که از میان آن محشر کبرا عبور کنند وخود را به نزدیک غرفهء تلفونی که تصادفاً فعال بود برسانند. رحمت برای دو سه نفر ازدوستان افغانی اش تلفون کرده بود؛ ولی کسی جواب نداده بود. خواسته بود تکسیی بگیرد وبه هتل بروند که ناگهان نمبرتلفون معلم زبان روسی اش " ماریا ایوانونا " به نظرش خورده بود. ماریاایوانونا زن چاق وچلهء شصت سالهء روسی بود که در اپارتمانی سه اتاقه یی تک وتنها در " لیننسکی پرسپکت " زنده گی می کرد ورحمت را مانند فرزند خود دوست میداشت. طالع رحمت مددگار بود که ماریا گوشی را برداشته وپس از آن که رحمت رابه خاطرآورده بود گفته بود:

 

-  پس این تویی رحمت، تویی یا سایه ات ؟ ازکجا تلفون می کنی؟

-  بلی خودم هستم. سایه ام را گذاشته ام برای طالبان که به دار بیاویزند..

- پس معطل چی هستی ؟ چرا نمی آیی ، می شرمی ؟

 

  ماریا ، با جبین گشاده وباهمان خصلت مهمان نوازی روسی ، هرچه که در خانه داشت در روی میز گذاشته بود. از کالباس گرفته تا ساسیچ وپیراشکی ومسکه وخیار شور وبادنجان رومی وخاویار . بوی کچالو وگوشتی  که بریان می شد ازآشپزخانهء کوچک اپارتمانش بر می خاست ومحبت بی غل وغش ماریا محیط خانه اش را صفا بخشیده بود.

 

 ماریا ازآن چه در افغانستان گذشته بود ومی گذشت چه ازطریق روزنامه ها ورادیو ها وچه ازطریق نامه هایی که ازرحمت برایش می رسید، تا حدودی اطلاع داشت ؛ ولی هنگامی که از عمق وپهنای فاجعه یی که بر زادگاه شاگردش گذشته بود ، به ویژه هنگامی که خبر شد چه اتفاقی برای او رخ داده وچگونه عزیزترین موجود زنده گی اش را از دست داده است ، بی اختیار گریسته وعمیقاً متأثر شده بود.ماریا ایوانونا تمام مصایب وبدبختی هایی را که بالای مردم افغانستان آمده بود ومی آمد ، مربوط به تصامیم غلط سران کریملین دانسته ومیخائیل گرباچف را مقصر وخاین نسبت به آرمان های هزاران هزارعضو حزب دموکراتیک خلق افغانستان می شمرد :

 

- گرباچف نا بکار نه تنها ملت مارا فروخت وکشور ما وکشور های سوسیالیستی را درطبقی گذاشته، دودستی به امریکا تسلیم کرد؛ بل شما را هم فروخت وهست وبود تان را برباد کرد. دراین جا نیزبعد از آن که این یلتسن بندیت ( اشرار) قدرت رابه دست گرفت ، دیگر نظم وقانون هم از بین رفت. ماسکو در دست مافیا افتاد وحکومت دردست چند دستهء ماجرا جو وطرفدارغرب. حالا دیگردرماسکو درروز روشن ودر جلو چشمان پولیس ومردم ، غارت می کنند وآدم می کشند. مردم را گروگان می گیرند . دیگر دراین جا فحشاء بیداد می کند. بیکاری فراگیرشده ، ایدز به صورت سرسام آوری شیوع یافته است، مواد مخدرآزادانه خرید وفروش می شود. روبل ارزش خود را ازدست داده و جامعه درحالت انفحاربه سر می برد. آری گناه همهء این ها به گردن رهبران ما به خصوص گرباچف است که به امریکا خوش خدمتی کرده است.

 

رحمت وماریا ایوانونا تا نیمه های شب دربارهء تغییرات ودگرگونی هایی که پس از فروپاشی شوروی درروسیه پدید آمده بود، سخن گفته بودند. ماریا که ازنسل پیشین ؛ ولی عضو حزب کمونیست نبود، از جملهء زنان روشنفکر ودرس خوانده یی بود که هم در گذشته زبان انتقادی تند وتیزی داشت وهم حالا که دیگر هیچ چیز بروفق مرادش نمی چرخید.

 

صبح که شده بود، ماریا ایوانونا، به رحمت گفته بود که برای مدت یک ماه نزد دخترش به پترزبورگ می رود ووی می تواند تا هر موقعی که جای مناسبی برای زنده گی پیدا کند، درخانه اش اقامت نماید. رحمت تشکر کرده ومدتی را درآن جا سپری کرده بود . تا این که به کمک دوستانش اپارتمانی کرایه کرده وبه مشورهء آنان دربازار لوژنیکه میزی را اجاره کرده ومشغول خرید وفروش شده بود.

 

 روزهای سرد ، بازار شلوغ ، میز کوچک ، سر وکله جنبانیدن با مشتریان ، باج وخراج دهی به مافیا ، رشوه ستانی های پولیس ، جفا کاری های تکسی رانان ، نیمه های شب از خواب برخاستن ودرآن سرمای زیر صفر کارتن های اموال را به دوش کشیدن، هرگز فراموش رحمت نشده بود. آه که چه سیلی هایی از دست روز گار خورده بود وچه مرارت ها وخواری ها وذلت هایی که ندیده وتحمل نکرده بود. رحمت درآن روز وروز گار همین که ازبازار به خانه بر می گشت وبه یاد زادگاهش می افتاد، سرشک غم از دیده فرو می بارید و ناخود آگاه زیرلب زمزمه می کرد :

 

آواره گی وخانه به دوشی چه بلاییست

دردی است که همتاش دراین دیرکهن نیست

 

 

 

در همان روز ها بود که با حشمت آشنا شده بود. حشمت جوان جذاب، خوش برخورد، سخت کوش وپرحوصله یی بود که میز کوچکی مانند اودربازار به کرایه گرفته بود وچند قدم دورتر از میزرحمت وداوود کار می کرد. حشمت جوان ساده دل، صمیمی وزود جوشی بود. پدرش افسر بود ورحمت اورا از نزدیک می شناخت. صمیمیت و محبت بین داوود وحشمت با گذشت هرروز بیشترشده وزمانی فرا رسیده بود که آن دو به دوستان جدایی ناپذیر همدیگر تبدیل شده بودند. مدتی گذشته بود تا حشمت پروین را ببیند وبروی دل بسته واو را به همسری خویش بر گزیند.

 

 در شب عروسی حشمت وپروین ، اگرچه از یک طرف پیرمرد شادمان بود؛ ازسوی دیگر غم بزرگی نیز او را آزار می داد. اوبه همسرش زینب می اندیشید ویادش می آمد که زینب چقدر آرزو داشت تا یگانه دخترش را درلباس عروسی ببیند وبه خانهء بخت بفرستد. او به عثمان به خواهرانش وبه ماما عتیق ودیگر بسته گانش نیز فکر می کرد ومی دید که چقدر جای هرکدام شان خالی است. او خویشتن را تک وتنها احساس می کرد ؛ ولی سعی داشت که مهمانان ازآن چه دردرونش می گذرد، خبر نشوند. درهمان محفل بود که آدم آراسته وخوش لباسی به وی نزدیک شده بود. او " اشرف " نام داشت وگفته بود که یکی از سربازانش بوده است در قطعهء کوماندو . اکنون تاجر است و به پاس همان روزان وشبانی که تحت فرمان رحمت گذرانیده ونیکی ها  ازوی دیده است، حالا حاضر است برایش از هیچ کمکی دریغ نکند.

 

 مدت ها از عروسی حشمت وپروین گذشته بود که روزی به دفتر اشرف رفته واز وی خواسته بود تا زمینهء رفتن اورا به غرب فراهم کند. اشرف قاچاقبری را پیداکرده بود که ذریعهء طیاره آنان را به پراگ می رسانید وازآن جا توسط موتروریل وپای پیاده به آن طرف مرز عبور می داد وشانزده هزاردالر می گرفت. رحمت وحشمت پس از یک سال کار پرمشقت هنوز هم پنج هزاردالرکسر داشتند؛ ولی اشرف جوانمردی کرده وگفته بود؛ همین که به مقصد رسیدید تلفون کنید، کمبود پول راخودم می پردازم وشما هم هروقت که توانستید دین تان را ادأ کنید.

 

با پاسپورت ها ی تقلبی شهروند شهر دوشنبه تاجکستان که" احمد" قاچاقبر تهیه کرده بود، بدون هیچ مشکلی در هواپیما یی که ازماسکو به پراگ پرواز می کرد، نشسته ودرمیدان هوایی پراگ فرود آمده بودند. در میدان هوایی ماسکو، درگمرک ، در نزدیک غرفهء بازرسی وکنترول سرحدی درهمه جا سایه های هول را احساس کرده بودند؛ ولی این احمد قاچاقبر بود که در همه جا نفوذ داشت و تمام مشکلات را حل می کرد. احمد می گفت:" نترسید،جرأت داشته باشید، سعی کنید تا نام های جدید تان،ملیت تان، شهری که درآن زنده گی می کردید، کوچه یی که خانهء تان درآن جا واقع بود، نمبر خانه ، شغل وپیشهء جدید تان که درپاسپورت تان درج است فراموش تان نگردد. احمد قاچاقبررا درآن جا همه می شناختند. با هرکسی که مقابل می شد، مانند یک آشنای دیرین سلامی می داد، لبخندی می زد، جوکی یا فکاهیی می گفت ودردستی که دراز می شد مبلغی می گذاشت ومی گذشت. او آدم بسیار با جرأت وزبان داری بود وبه نظر رحمت رسیده بود که تمام مؤظفین را خریده است.

 

  بدینترتیب کسی از پیرمرد وخانواده اش حتا یک سوال نکرده بود که کی هستند وکجا می روند؟ پیرمرد به خاطر نداشت که چه وقت احمد قاچاقبربا آنان وداع گفته بود وچه وقت هواپیما برزمین نشسته بود . او در آن مدت در اوج هیجان بود وبه سرنوشت مجهول ومُظلمی که آگاهانه به سوی آن کشیده می شد ، می اندیشید واز خود می پرسید، برای چه به طرف این سرنوشت می رود؟ به کدام سرزمین خواهد رفت وآینده چه خوابی برای او وخانواده اش دیده است؟

 

 در میدان هوایی پراگ نیز جوانی که موهای غلو ودرازش را مانند بشیر خواهر زادهء عبدالرحمن تازه وارد در اردوگاه مهاجرین، د رعقب سرش بسته بود وهمان طورقد بلندی داشت وپیراهن سرخ رنگی دربر نموده بود ، به آنان نزدیک شده بود واز نشانی های سر وصورت واندازواندام او فهمیده شده بود که یکی از همدستان احمد قاچاقبر است. جوان مذکور مانند احمد درکارخود ماهر بود وباهمان شیوه وشگردی که احمد ایشان را ازمیدان ماسکو گذشتانده بود، او نیزآنان را از تمام سد ها ودروازه ها گذشتانده و به اپارتمانی درحومهء شهر پراگ برده بود. آن اپارتمان بزرگ بودوچندین اتاق داشت که یکی ازآن ها به پیرمرد وخانواده اش تعلق گرفته بود. در آن اپارتمان چند خانوادهء افغان و روس ها نیز جا به جا شده بودند. جا تنگ بود واپارتمان تنها دو تشناب داشت ویک آشپز خانه؛ ولی حسن آن این بود که درگوشهء دور افتاده یی واقع شده بود وجلب توجه نمی کرد.

یک هفته که سپری شده بود، همان جوان قاچاقبر که دستیار احمد بود ، آمده وگفته بود :

 - برای امشب آماده گی بگیرید. قرار است که به فضل ومرحمت خداوند شما را ازمرز بگذرانیم.

 

 شام که شده بود، مینی بوسی آمده وده نفررا که پیرمرد وفرزندانش نیز درآن جمله بودند، سوار کرده وبه راه افتاده بود. مدت ها در جاده ها وسرک های عریض ویا کم عرض ، مزدحم ویا خلوت رانده بودند تا به نزدیک جنگل رسیده بودند. در نزدیکی های جنگلِ انبوه ، مینی بوس توقف کرده بود. پس از آن، ساعت ها در کوره راه های جنگل راه پیموده وزمانی هم دویده بودند. گاهی هم  به زمین افتاده بودند یا سینه خیز رفته بودند تا به نزدیک مرز رسیده بودند. اما خوش قسمتی آن ها این بود که مرزبانان جشنی داشتند وآن شب آن قسمت مرز را زیر نظرو کنترول شدید نداشتند.

 

 از مرز به آهسته گی وبدون سروصداگذشته بودند. به موتری که درآن طرف مرز انتظار شان را می کشید، نشسته بودند. مینی بوس به راه افتاده بود. پیرمرد نشانی یکی ازدوستانش را به راننده داده بود ودو سه ساعتی نگذشته بود که به منزل آن دوست رسیده بودند.

 

 پیرمرد از جایش برخاست. تلویزیون را که به شکل عبثی تا کنون تصویرو صدا پخش می کرد وبیننده یی نداشت خاموش کرد. گیلاس آبی نوشید ، سگرتی برایش روشن نمود. به کنار پنجرهء کوچک اتاقش رفت وبه بیرون نگریست. دربیرون شب بود وتاریکی بیداد می کرد. درآسمان ستاره یی دیده نمی شد . هوا ابری بود واز باران شدید وزود رسی خبرمی داد.

 

***

 

 


January 14th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب